کد مطلب: ۲۴۶۱۷۳
۱۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۴

گزارش‌های یک عاشق عوضی| رو چهارم؛ خدایا این خوشی‌ها را از ما نگیر

اینجا چقدر عجیب است؟ همه راه می‌روند، می‌نشینند، حرف می‌زنند، می‌نویسند و تازه پول هم در می‌آورند. خیلی عجیب است.

به گزارش مجله خبری نگار همین اول کاری، بعد از ورود به محوطه خانه جشنواره، چشم ام افتاد به چند تا آدم خوش لباس. باید حتما یک چیزی ازشان کار می‌گرفتم، وگرنه هیچ وقت خودم را نمی‌بخشیدم. دوتاشان کیف جیبی داشتند. الحمدالله توان

ستم جیب شان را بزنم. اما موبایل هایشان را مانند فرزندشان، بغل گرفته بودند و لحظه‌ای چشم ازش بر نمی‌داشتند.

ببخشید؛ فکر کنم هنوز خودم را معرفی نکرده ام؛ من دزد هستم. جیب همان آقاپسری که در این ستون می‌نوشت را در مترو زدم. همان موقعی که کنارم نشسته بود و داشت برایم تعریف می‌کرد از زرنگ بازی‌هایی که برسر خواهر بیچاره اش در آورده و نتیجه اش را در اینجا می‌نوشته. حالا من دلم نیامد سعیده خانم، خواهر همان بنده خدا را بی خبر بگذارم از ماجرا‌های اینجا. شاید حکمتی در کار بود و ما هم عیال وار شدیم.

القصه؛ رفتم سرویس بهداشتی تا با خیال راحت دو تا کیف کار گرفته شده را خالی کنم. فقط یکسری کارت بانکی داخلشان بود و چند تکه کاغذ. عملا باید بگویم زرشک.

کمی که در حال و هوای این جا گردش می‌کنم، چیز‌های غربی برایم پدیدار می‌شود. اینجا چقدر عجیب است؟ همه راه می‌روند، می‌نشینند، حرف می‌زنند، می‌نویسند و تازه پول هم در می‌آورند.

خیلی عجیب است. یکی را دوباره پیدا کردم که لباس‌های لوس و مو‌های بلندی داشت. عجیب و غریب‌تر از قیافه اش، حرف هایش بود. همه اش داشت از دولت انتقاد می‌کرد که من فکر کردم با آن طرف آبی هاست و آمده اینجا بمب بگذارد و فرار کند. اما بعد از نیم ساعت، فهمیدم خبرنگار یک رسانه دولتی است. آن هم با ۲۰ سال سابقه. واقعا این یکی حق اش بود که کیف اش را کار بگیرم. گرفتم. ۱۲۰ هزارتومان پول نقد داشت و سه تا کارت هدیه. رمزش هم داخل پاکت هایشان بود. سه تا پانصدی بود.

از بلندگو صدا کردند که فیلم شروع شده. رفتم داخل سالن و جایی مناسب پیدا کردم. جلویم یک آقای شیک پوش نشسته بود و پالتوی گرانش را در آورده بود انداخته بود روی صندلی. مترصد این بودم که سالن تاریک بشود و برود در کار جیب‌های پالتو. اما فیلم که شروع شد حالگیری من هم شروع شد. فیلم، اسم اش «ملاقات خصوصی» و درباره پسری بود در زندان که داشت مخ یک دختره را، یعنی داشت نظر یک دختر خانمی را در بیرون، جلب می‌کرد. اصلا این زندان با سرنوشت ما عجین است، توی سینما هم ولمان نمی‌کند. خوبی فیلم این بود که نشان می‌داد همه زندانی ها، آدم‌های بی سواد و بی تربیتی نیستند. آدم‌های باکلاس و مودب و باسواد هم تویشان پیدا می‌شود. کمی احساس سربلندی کردم.

وسط‌های فیلم آمدم بیرون. رفتم سرویس بهداشتی تا کیفی که از پالتو زده ام را خالی کنم. یکهو خشکم زد. در جا. این دیگر چیست؟ یک دفترچه یادداشت بی ارزش را به جای کیف جیبی زده بودم.

اینجا دیگر کجاست؟ عجب اشتباهی کردم آمدم اینجا. آمدم بیرون. دفترچه را انداخت داخل سطل. در راهرو، انگار یک جفت دست، بازوهایم را گرفت و پیچاند به سمت سرویس، دوباره. متوجه شدم که آن دفترچه چیزی تویش هست که مرا می‌خواند. دفترچه را از داخل سطل در آوردم و حسابی الکل زدم تا ضدعفونی بشود. رفتم یک نیمکت نشستم و شروع کردم به ورق زدن اش. پر از یادداشت بود. بالای هر صفحه تاریخ داشت. آخرین یادداشت را نگاه کردم.

«۱۴ بهمن. امروز آقای ... آمده بود دفتر. اول صبح. التماس دعا داشت. می‌گفت برای فیلم اش خیلی خرج کرده، اما اقبال نداشته در جشنواره. از من خواست کمک اش کنم در رسانه بیاید بالا. گفتم باشد. شرط اش را هم گفتم. قبول کرد.»

از این یادداشت بی سر و ته چیزی نفهمیدم. وسط‌های دفترچه را هم شانسی باز کردم ببینم چه نوشته: «۱۳ مهر. از صبح، ارشاد بودم. ظهر خسته و گرسنه رسیدم دفتر. سه نفر منتظر ملاقاتم بودند. ناهار خوردم. گفتم خانم ... بیاید داخل. دائم غر می‌زد. می‌گفت تهیه کننده برایش کاراوان اختصاصی نگرفته سر پروژه. گفتم کاراوان برای چه؟ دو روز بیشتر فیلمبرداری نداشته. می‌گفت نمی‌خواهد از خانم ... عقب بماند. قبول کردم درخواستش را. اما دستمزدش را نمی‌دهم. آقای ... و آقای... هم با هم آمدند. مشکلی در پایان کار برج شان داشتند. پیشنهاد دادم دو طبقه اضافی که ساخته اند را سینما و فوت کورت کنند. استقبال کردند. رفتند که بکنند.»

نمی‌دانم این سینما که یک عالم مشکل دارد و همه اش ضرر و زیان و مشکل است، چرا اینقدر طرفدار دارد؟ اصلا این همه فیلم می‌فروشند پول اش کجا می‌رود؟ چرا همه ناله می‌کنند؟

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر